یه نفر ازم پرسید : میشناسیش ؟!
هزارتا خاطره ت اومد جلوی چشمم ،
اما فقط یه لبخند زدم و گفتم : میشناختمش . . .
یه نفر ازم پرسید : میشناسیش ؟!
هزارتا خاطره ت اومد جلوی چشمم ،
اما فقط یه لبخند زدم و گفتم : میشناختمش . . .
مهم نیست که بگی خوب مینویسی !!!
برای من مهم این است که بفهمی و بدانی برای تو مینویسم
و مهمتر اینکه بخوانی آنچه را که مینویسم ...
و لبخند همیشگی ات را بزنی ، و زیر لب بگویی ، دیوونه ...
رهـــایـــم کـــردی
چـــرا کـــه
بـرهـنـگـی ات را نـجـویـدم !!!
بـوسـه هـایـت را نـدریـدم
و طعم گناه را …نچشیدم !!!
رهــایــم کـــردی ...
چــون ؟!
عـشــق ورزیــدم ...
رفت و آمد
رفت و آمد
اینقدر رفت و آمد که از یاد برد ، چیزی به نام ماندن هم وجود دارد!
کاش اون لحظه ای که یکی ازت میپرسه " حالت چطوره؟ "
و تو جواب میدی “خوبم!”
کسی باشه که محکم بغلت کنه و آروم تو گوشت بگه:
“میدونم خوب نیستی…”
یه خواهش دارم :
وارد هــر رابطه ای نشین
الکـــی امیدوار نکنین
الکـــی دلخوش نکنین
الکـــی بش نگین رسیدی تک بزن و از پیاده رو برو
مواظب خودت باش
الکـــی اسمشو با لوندی صدا نکنین که طرف بگه جووووونم
هی نگید مــوش مــن
خرگـــــوش من و عشــــق من اینا...
اون داره حرفاتو باور میکنه
داره بهت وابسته میشه
اما تو داری باهاش بازی میکنی
نکن عزیزِ من , احساس یه انسان رو نابود نکن
برای سرگرمی و تکیه کلامت ....
هــوس کــرده ام
باید بگی : خب دیگه... واسه همیشه خدافظ ...!
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور می کردند جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
دختر:وای چه پالتوی زیبایی
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟فروشنده:360 هزار تومان
پسر: باشه میخرمش
دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟دختر: آره
پسر: چقدر؟دختر: خیلی
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرمدست دختر را میگیرد
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکندپسر وا میرود دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
چشمان پسر پر از اشک میشود رو به دختر می ایستد و میگویید :
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم دختر سرش را پایین می اندازد
پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیمو همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی
چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد
تعداد صفحات : 2